دیگه چیزی از دنیای اطرافم نمیفهمیدم...زندگیم خلاصه شده بود تو قرص خواب آور....شده بودم یه آدم اهنی که فقط میخوابید...انگار من سهمی از خوشبختی تو این دنیای لعنتی نداشتم...تا میومدم احساس کنم که دنیا به کاممه یه اتفاق بد زندگیم رو بهم میریخت....به خاطر همین کارها به شدت لاغر شده بودم...اگه به خودم بود چیزی نمیخوردم تا بمیرم اما سام نمیذاشت..به زور یکی دو لقمه غذا به خوردم میداد...اما اونم صبرش حدی داشت...اونشب که اومد خونه داشتم تو آشپزخونه قرص میخوردم تا برم بخوابم...قرص رو بردم سمت دهنم که دستش مچ دستم رو گرفت...با بد خلقی گفتم:دستمو ول کن...
اما اون فشار دستش رو روی مچ دستم بیشتر کرد..صدامو بردم بالا و گفتم: مگه با تو نیستم...ول کن دستمو
دستم رو تکون داد که باعث شد قرص از دستم بیافته تو چاه آشپزخونه...پوفی کشیدم و با دست آزادم قوطی قرص رو برداشتم تا یکی دیگه بردارم...اما سام مهلت این کارو به من نداد با یه دستش مچ هر دو دستم رو گرفت و منو چسبوند به خودش...جلوی چشمام قرص خواب آور که تقریبا معتادش شده بودم رو برداشت...درش باز بود..یعنی خودم نبسته بودمش...همه ی قرصها رو تو سینک ریخت شیر آب رو باز کرد...سعی کردم دستام رو آزاد کنم تا نذارم این کارو بکنه اما اون قوی تر از من بود و اجازه ی اینکارو به من نمیداد...وقتی که آب باز شد..دست از تقلا برداشتم و با ناباوری به آب نگاه کردم و که قرصا رو داشت با خودش میبرد...با جیغ گفتم: چرا اینکارو کردی؟..لعنتی
دستامو ول کرد و من برگشتم و دیدم که با اخم بهم خیره شده...با مشت به سینش کوبیدم و گفتم: واسه چی؟...چرا لعنتی؟...من بدون اونا نمیتونم بخوابم...
با آرامشی که باعث تعجبم بود گفت: دیگه قرص نمیخوری..از این به بعد باید برگردی بشی همون مهتای قبلی...اون بچه...البته اگه اسمش رو بشه گذاشت بچه...هر چی بود تموم شد رفت...ما بازم میتونیم بچه دار بشیم...میفهمی؟...
نمیدونم چرا این انقدر بیرحم بود...با بغض گفتم: من..من
گفت: مهتا...به خودت بیا..ببین چه زندگی برای خودمون ساختی...واقعا خسته نشدی...
جوابی نداشتم به حرفاش بدم..واسه همین آشپزخونه رو ترک کردم...سام راست میگفت...من دیگه نباید اینکارو میکردم...رفتم جلوی آینم که تو اتاق خواب بود...یه نگاه به قیافم کردم...صورت زرد و لاغر...لباسی که به تنم زار میزد...اما اینا چیزی به اعصاب خرابم اضافه نمیکرد...دلم میخواست یه کم سام رو اذیت کنم..هنوز زود بود...دلم میخواست حرصش بدم...ولی باید منتظر یه فرصت میشدم...یه فرصت خوب...
******
مهمونی جشن عروسی خواهر بزرگتر رز همون چیزی بود که من منتظرش بودم...با دعوت رز یه نقشه ی شیطانی برای خرد کردن اعصابش کشیدم ازش پرسیدم: مهناز هم میاد؟
گفت: نه نمیتونه..میگه وضعش به خاطر بارداری مناسب اینجور جاها نیست تو بیا دیگه
گفتم: باشه من بیکارم میام
فقط به سام گفتم که دارم میرم مهمونی یکی از دوستانم اونم چون فکر میکرد با این کار کمی از روحیم رو به دست میارم اجازه داد که برم یه لباس ساده و در عین حال شیک انتخاب کردم وقتی رسیدم رز اول ازم کلی عذر خواهی کرد...گفت که مجبور شده جامو به سام بگه...گفت که سام تهدیدش کرده که همه چی رو به خانوادش میگه...مخصوصا برادرش که رز ازش وحشتناک میترسید...به هر حال من که باید برمیگشتم...با یه لبخند گفتم: اگه قرار بود نبخشمت اینجا نمیومدم
رز با خوشحالی گفت: ممنونم مهتا تو خیلی خوبی
و رفت تا بقیه خوش آمد بگه, اولین نقشه ام این بود که تا ساعت 12 اونجا بمونم مرحله ی بعدی این بود که چون نگفته بودم مراسم عروسیه و با توجه به اینکه میدونستم سام به شدت از مست شدن یا در کل مشروب خوردن بدش میاد وقتی رسیدم خونه خودم رو مست نشون بدم...اما خودم تا آخر عروسی شاد شاد بودم...به عروس وداماد هم پول دادم...به عنوان کادو...اونو تو یه پاکت خوشگل گذاشتم و به اونا دادم...هردوشون هم خیلی ازم تشکر کردن...چون اونشب حلقم رو به دست ننداخته بودم پسرا خیلی بهم نگاه میکردن...گرچه وقتی جلو میومدن...چنان با اخم و غضب حرف میزدم که طرف از انتخابش پشیمون میشد...ولی رز که کنارم بود با این کارم حال میکرد میگفت: حال این پسر های مضخرف رو که احساس برتری میکنن گرفتی...باهات حال کردم...
******
ساعت 12 با یکی از دوستان رز که میخواست بره خونه راهی شدم واونم منو به خونه ام رسوند ازش تشکر کردم وپیاده شدم در حالی که شل راه میرفتم به سمت خونه راه افتادم میدونستم الان سام داره منو از پشت پرده تماشا میکنه وارد خونه شدم و به صورتی که یه ادم مست میخنده زدم زیر خنده سام پشتش به من بود تا بلند شد گفتم: عزیزم...عشقم....خوبی؟
و به سمتش راه افتادم تا دید من اینجوریم بازوهام رو گرفت وگفت: این چه وضعیه هان؟
گفتم: کدوم عزیزم؟
گفت: چرا مستی؟
گفتم: من؟ کی؟ خل شدی
وزدم زیر خنده بیچاره باور کرده بود یه دفعه عصبانیتش به اوج رسید ومنو به سمت حموم هل داد دوش اب سرد رو باز کرد ومنو به زور زیرش نگه داشت اب به حد وحشتناکی سرد بود زیر آب به شکر خوردن افتاده بودم نزدیک بود جیغ بزنم: بابا غلط کردم
که سام اب رو بست و برم گردوند چشمام از سردیش گشاد شده بود تا به خودم بیام چک محکمی حواله ی صورتم شد وبعد همونجا ولم کرد ورفت با اینکه صورتم میسوخت اما ریز ریز زدم زیر خنده و یواش گفتم: اخی چه حالی میده اذیت کنی و دوباره ریز ریز خندیدم
از حموم اومدم بیرون دیدم که رو مبل نشسته و سرش رو بین دوتا دستاش گرفته الهی بمیرم چه حرصی میخوره روسری ومانتو رو از تنم در اوردم و رفتم رو مبل روبروییش دراز کشیدم و چشمام رو بستم خسته بودم خیلی خسته بودم تمام بدنم درد میکرد...همیشه همینجوری بود..یه جا که میرفتم اگه زیاد فعالیت داشتم تن و بدنم درد میگرفت, بلند طوری که منم بشنوم با یه صدای عصبی گفت: از فردا حق جایی رفتن رو نداری فهمیدی؟ این درا قفل میشه تا بفهمی ازادی یعنی چی؟ ولت که میکنن....
وسط حرفش اومدم و گفتم: تو این کارو نمیکنی چون به مامان جونت میگم اونوقت اگه قلبش بگیره تقصیر تو...میگما خیلی بده بفهمه زندگیت خوب نیست نه؟
چشمام رو بسته بودم وعکس العملش رو نمیدیدم حدس زدم از جاش بلند شده باشه ووقتی بازوم به شدت کشیده شد یه لبخند زدم...مزه میده اینو اذیتش کنم..منکرش نمیشم خیلی بهم لطف کرده اما وقتی بخوام موذی بشم دیگه کسی جلو دارم نیست...وای وای لذت بخشه بلندم کرد و گفت: یه بار دیگه بگو چی کار میکنی تا...تا
بازوم درد میکرد چون تمام حرص و عصبانیتش رو داشت سر اون خالی میکرد ولی با یه لبخند در حالی که سعی حرصش رو دربیارم گفتم: تا چی عزیزم؟
از لبخند من داشت دیوونه میشد چون در حالی که تو مرز انفجار بود گفت: تا له لوردت کنم
گفتم: آخی نشنیدی؟ یه دکتر باید ببرمت و بعد شمرده شمرده گفتم: به..ما..ما..نت..می..گم
دستشو برد بالا تا بزنه..واقعا به حد انفجار رسونده بودمش فوری با یه صدای جیغ مانند گفتم: اینم میگم
وسرمو تو بازوم قایم کردم, نزد ومات نگاهم کرد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم عصبانیت تو نگاهش موج میزد گفت: بهت اجازه نمیدم
بلندم کرد ومنو به سمت اتاق خوابمون برد انداختم اون تو ودرو قفل کرد رفتم روی تخت نشستم و به کارهام فکر کردم...مهتا خیلی موذی هستیا... چند دقیقه بعد برگشت و اومد تو مطمئن بودم درهارو قفل میکنه و تلفن وهر چی که بشه رو برداشته با حرص به سمتم اومد..فهمیدم میخواد یه کارایی بکنه...واسه همین سریع بلند شدم و رفتم اون سمت تخت...اما باز به سمتم اومد با حالتی که سعی در پنهان کردن ترس تو صدام داشتم گفتم: چیه؟ چرا اونجوری میای جلو؟
واقعا اون لحظه آماده برای هیچگونه رابطه نبودم..عقب عقب رفتم..تا اینکه خوردم به دیوار و اینبار با التماس گفتم: جلو نیا
گفت: نه عزیزم..میدونی که من وقتی بخوام میتونم هر کاری بکنم..بیخودی اما و اگر نیار..وقتی رو اعصابم راه میری منتظر این چیزا هم باش
گفتم: یعنی چی؟ یعنی تو هرکس اعصابتو خورد میکنه این بلا رو سرش میاری؟ وا یعنی تو خونتون هرکس اعصابتو خورد میکرد اینکارو باهاش میکردی...سر کار چی؟ ای وای اینطوری که مردم هیچکدوم سالم نمیمونن
یه تغییری تو قیافش ایجاد شد..به نظرم لبخند زد..آخه چراغ اتاق خاموش بود سرش اومد جلو, دیگه کاملا چسبیده بودم به دیوار اتاق,وقتی لبهاش رو لبهام قرار گرفت سر جام میخ شدم خواستم هلش بدم که با دو تا دستاش بازوهام رو گرفت انگاری به دیوار صلیبم کرد...احساس میکردم دارم خفه میشم بعد یه مدت طولانی بالاخره صورتش رو برد عقب و گفت: میدونی عاشق این لباتم...آدمو وسوسه میکنه
با حرص گفتم: ایش, هیز
خندید وآروم بازوم رو گرفت و به سمت تخت برد...دیگه داشتم تو دلم اشهدم میخوندم...وحشتناک ترسیده بودم خواست بشوندم رو تخت که خودمو به عقب کشیدم و سر جام با فشار ایستادم..با التماس گفتم: خواهش میکنم امشب نه
با صدای بلند خندید و گفت: کاریت ندارم جوجو..بیا بخواب
آروم رو تخت دراز کشیدم و اونم نشست کنارم دست برد سمت پیراهنش که تو خودم جمع شدم باز خندید وای بار آتو دادم دستش از لای دستام نگاهش کردم داشت بلند بلند میخندید..با حرص گفتم: خنده داره؟
بریده بریده گفت: آره...خیلی نمیدونی چه شکلی شدی؟ انگار میخوام بخورمت
تو دلم گفتم یه حالگیری من از تو بکنم خودت حال کنی!!!نصف شبی در حالی که به صدای نفس هاش گوش میکردم بلند شدم و کلیداشو از تو جیب شلوارش برداشتم البته کلید در اتاق و خونه رو..یه لبخند زدم و گفتم: اخی نازی بفهمی سرت کلاه رفته چه حس بدی بهت دست میده
وباز ریز ریز خندیدم, صبح که رفت بلند شدم بعد از خوردن صبحونه لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون تا غروب اینور اونور چرخیدم نهارم رو هم بیرون خوردم صبر کردم تا از وقت خونه اومدن سام بگذره.. تمام مدت به این فکر کردم که قیافش وقتی میاد خونه و منو اونجا نمیبینه چه جوریه؟ وای خدا هر دفعه یه قیافه براش تصور میکردم و میخندیدم...هوا که تاریک شد رفتم خونه, همه جا تاریک بود یعنی چی یعنی هنوز نیومده به سمت کلید برق حرکت کردم تا روشنش کنم که صدایی از پشتم گفت: تا الان کجا بودی؟
دومتر پریدم هوا وپشتم رو نگاه کردم سام پشتم بود آروم لامپ رو روشن کردم داشت با عصبانیت نگاهم میکرد خیلی ریلکس ( اره جون عمم من ریلکس بودم) گفتم: بیرون
گفت: بیرون؟ همین؟ مگه بهت نگفته بودم حق نداری بری بیرون هان؟ اصلا با چی درو باز کردی هان؟
توجهی نکردم وبه سمت اتاق خواب رفتم گفت: مگه بهت اجازه دادم که میری هان؟
اداشو در اوردم و گفتم: شما کی هستین اصلا هان؟
انگار مرض هان گرفته بود؟ دیوانه
با عصبانیت به سمتم اومد وگفت: من کیم؟ الان بهت نشون میدم
جیغی کشیدم و رفتم عقب, به سمت اتاق خواب در رفتم وبلند جیغ زدم: میگم میگم اینم به مامانت میگم
دوییدم داخل اتاق اومدم درو ببندم که پاشو لای در گذاشت همینجور جیغ میزدم ودرو فشار میدادم مسلما زور اون بیشتر بود درو هل داد اومد تو پریدم عقب، اومدم جا خالی بدم که با دستش موهامو گرفت وکشید داد زدم:
ای ولم کن..... لعنتی... موهام.... اینم میگم
وهمینجور به جیغ کشیدن ادامه دادم خنده اش گرفت دستشو گذاشت رو دهنم ومحکم گرفت وگفت: اِاِاِاِاِاِ چقد جیغ میکشی
طوری دهنم رو گرفته بود که هر کاری میکردم صدای جیغام به هیچ جا نمیرسید چند لحظه بعد که من خسته شدم ودست از جیغ کشیدن برداشتم گفت: اگه جیغ نزنی دستم رو برمیدارم، نمیزنی؟
سرم رو به بالا پایین تکون دادم که یعنی اره به ارومی دستشو برداشت و منم با شیطنت گفتم: میگم اینم میگم
برم گردوند و گفت: چیرو میگی؟ هی میگم میگم میکنی، اینم میگی
ولباشو رو لبام گذاشت انقدر غیر منتظره بود که هنگ کردم بعد از چند ثانیه برداشت وگفت: هوم؟
چیزی نگفتم ونگاهش کردم گفت: چی شد؟ میگی؟ اصلا به بابام بگو از اول تا اخر بابا بهتر قضاوت میکنه
سرخ شدم وسرم رو پایین انداختم خندید وگفت: سرتو بگیر بالا
سرم رو بالا گرفتم گفت: هرکاربدی یه جریمه ای داره جریمه ی تو هم اینه
وبوسیدم به دیوار تکیه دادم و اون فقط منو می بوسید به ارومی به ازم فاصله گرفت وگفت: بزرگواری میکنم و میبخشمت اما...
با یه لبخند گفتم: میبخشی؟! نه عزیزم چه قدر بزرگواری تو عزیزم...وای سرورم منو میبخشی؟
و بعد عصبی خندیدم چقدر پرو بودم که میدیم اون با این وضع منو قبول کرده اونوقت اذیتشم میکردم واقعا پرو بودم اما نمیدونم چرا از ته دلم میخواستم اذیتش کنم واسه همین هلش دادم عقب جا خورد تا به خودش بیاد رفتم داخل اتاق کارش و درو قفل کردم اومد پشت در و گفت: بازش کن مهتا, چرا تو اینجوری میکنی...میدونی که میتونستم مثل هزاران مرد دیگه حالی ازت بگیرم که خودت کفش بمونی..
با صدای بلند گفتم: دوست ندارم، بازش کنم که هر بلایی دلت خواست سرم بیاری نه اقا زرنگی
گفت: مهتا بازش کن میدونی که برام کار سه شمارس
گفتم: ا راست میگی هرکول جون سه شماره بشمار بازش کن اگه تونستی
گفت: مهتا بهت هشدار دارم میدم اگه باز کردم هرکاری من گفتم میکنی, میدونی که خیلی خوب بلدم حالتو بگیرم
گفتم: اگه نتونستی چی اون موقع هرکاری من میگم میکنی
گفت: خیلی خوب داشته باش که اومدم
1......2....
تو دهنم ماسید چون تا خواستم شماره ی3 رو بگم در شکست وباز شد در حالی که دستم رو دهنم گذاشته بودم عقب عقب رفتم اونم در حالی که یه خنده ی موزیانه رو صورتش بود اومد جلو تا جایی رفتم عقب که خوردم به دیوار گفت: هان هل کردی خوب عزیزم شرطا که یادت نرفته
گفتم: شرطا؟ تو فقط گفتی هرکاری........
نگذاشت ادامه بدم وگفت: خوب هرکاری من بند بنده اینجوری بهتره نه؟!
و دوباره اومد جلوتر و گفت: خوب اولین شرط
و دست برد سمت جوراباش وادامه داد: جورابامو بشور
جیغ زدم: من..من..نه..نه..ترو خدا هر چی باشه اما این نه میدونی که من تو خونه جوراب خودمم به زور میشستم
یه لبخند موزیانه زد و گفت: خونه ی خودتون فرق میکرد..بیا بگیرش
گفتم: نه به جون تو اگه بیام...این بچه بازیا چیه یه چیز دیگه بگو!!
گفت:با زبون خوش بیا جلو عزیزم وگرنه یه بلا بدتر از این سرت میاد عزیزم
در حالی که دماغم رو میگرفتم رفتم جلو با اکراه اونا رو گرفتم همیشه جوراباش رو تو ماشین میانداختم پشت سرم اومد رفتم تو حموم و با حرص جوراباش رو شستم در حالی که میخندید گفت: خوب شرط دوم نزدیک شامه و خوب الان که نمیشه غذا درست کرد پس یه غذای خوب سفارش میدم
در حالی که گیج نگاهش میکردم گفت: سیرابی
دنیا رو سرم خراب شد وای خدا سیرابی نه متنفر بودم ازش منو میکشتی نمیتونستم لب بزنم رفت بیرون و گفت: بیا عزیزم
اومدم بیرون و اون رفت لباساش رو بپوشه تا بره از سر کوچه بگیره وقتی لباساش رو پوشید دست منو گرفت وبردم به سمت اتاق خوابمون و درو روم بست میدونست فرار میکنم لعنتی کیف و کلیدم هم بیرون مونده بود اتاق خواب هم پنجره ای نداشت که تراسی داشته باشه نیم ساعت بعد برگشت و درو روم باز کرد رفتم چسبیدم به دیوار و گفتم: ترو خدا من نمیخورم
گفت: چرا عزیزم میخوری
ودستم رو گرفت ومنو به زور برد به سمت حال وارد حال که شدم بوی سیرابی دیوانم کرد با دست ازادم جلوی بینیم رو گرفتم میز رو چیده بود و ریخته بود تو بشقابا مجبورم کرد کنارش بشینم داشتم بالا میاوردم یه قاشق خورد و گفت: بخور عزیزم
وقتی دید دست نمیزنم یه قاشق اورد بالا سرم رو کردم اونور و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم قاشق رو گذاشت تو بشقاب و دستام رو به زور کشید پایین و با یه دست محکم نگه داشت قاشق رو اورد بالا وبه زور کرد تو دهنم قاشق اول رو قورت دادم ولی مردم و زنده شدم قاشق دوم که اومد سمت دهنم نتونستم تحمل کنم و بلند شدم داشتم بالا میاوردم سام که دید وضع خرابه ولم کرد به سمت دستشویی دوییدم هرچی خورده بودم بالا اوردم اومد پشت در دستشویی و گفت: مهتا حالت خوبه
وقتی تونستم به خودم مسلط بشم داد زدم: خدا نکشتت دارم اعضا و جوارحم رو بالا میارم
و درو باز کردم و پرت شدم تو بغلش گفت: ا دختر چته سیرابی بود دیگه
سرم رو بلند کردم و گفتم: خیلی نامردی
خندید و گفت: اخی نازی
بغلم کرد و منو به سمت اتاق خواب برد بعد رفت یه لیوان شربت اورد چشمام رو بسته بودم که گفت: مهتا بلند شو اینو بخور
با بیحالی چشمام رو باز کردم و گفتم: نمیخورم
گفت: نه فشارت میافته بخور
گفتم: نه به اذیت کردنت نه به این کارات
گفت: شوخی بود بالاخره شرط بود دیگه نه
و لیوان رو به سمت صورتم گرفت وقتی خوردم وکمی حالم جا اومد گفت: و اما شرط سوم
گفتم: نه نه ترو خدا دیگه بسه
گفت: نه اخریشه قول میدم تازه نمیشه که حکم اجرا نشه
و اما و بعد دستاشو برد بالا فهمیدم میخواد قلقلک بده یه جیغ زدم و گفتم: نه سام نه غلط کردم قلقلک نه
اما اون به جیغام توجهی نکرد و شروع کرد به قلقلک دادنم دیگه داشتم خودمو خیس میکردم که دست کشید و گفت: حالت جا اومد عزیزم
در حالی که از شدت خنده نفس نفس میزدم گفتم: خیلی نامردی
گفت: چی؟ چی گفتی عزیزم؟
گفتم: نه نه تو اصلا مرد گل اقا
گفت: اها فهمیدم
و بعد دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت: پاشو بریم یه ذره سالن الان وقت خواب نیست
خداییش کارامون بچه بازی بود...اصلا نمیفهمیدم چرا دعوام نمیکنه, جای سوال بود برام, اینهمه اذیتش کردم و اعصابش رو خورد کردم واما اون بازم با چند تا شوخی بچه گونه سر و ته ماجرا رو هم آورد..هنوز سر جام دراز کشیده بودم که سام گفت: پاشو دیگه؟
گفتم: میریم ولی میشه قبلش ازت سوال بپرسم؟
گفت: چه سوالی؟
گفتم: اینهمه کار کردم اعصابت خورد بشه چرا هیچی بهم نگفتی؟ چرا دعوام نکردی؟
یه لبخند زد و گفت: همین؟...خوب مهتا درسته اعصابم خیلی خورد شد وقتی اومدم خونه و دیدم نیستی واقعا اگه اون لحظه جلوم بودی یه بلایی سرت میاوردم اما وقتی که اومدی و دیدم خوشحالی یه جوری شدم انگاری از خوشحالیت منم خوشحال شدم..نمیخوام بگم از دستت ناراحت نیستم چرا خیلی هم ناراحتم اما وقتی میبینم دیگه قرص نمیخوری داری شیطنت میکنی خوب دلم نمیاد خوشحالیتو ضایع کنم..اینکارو هم کردم که یه کم بخندیم خدا شاهده فکر نمیکردم بالا بیاری...اما بهم قول بده که دیگه اینجوری اذیتم نکنی؟ به خدا من...
وسط حرفش اومدم و گفتم: ببخشید به خدا از سر یه شیطنت بچه گانه بود...
خم شد و آروم پیشونیم رو بوسید و گفت: خیلی خوب بخشیدم...حالا بلند شو بریم...حالا که فکر میکنم میبینم من فعلا بچه نمیخوام خودم یکیشو باید بزرگ کنم
خندیدم و از جام بلند شدم و با هم رفتیم تو سالن کنار هم نشستیم و اونم ماهواره رو روشن کرد و مشغول تماشا موزیک ویدئوهاش شدیم داشتم شبکه ها رو بالا پایین میکردم که سام ازم گرفت و گفت: اِ یه جا بزار دیگه
و روی یکی از شبکه ها نگه داشت و همون شعری رو که تازگی دیده بودم و ازش خوشم اومده بود رو پخش کرد
میدونم هرچی باشه تو اخرش مال منی
میمونی کنار من ازم تو دل نمیکنی
خیلی دوست دارم بهم بگی منو دوسم داری
یکی از همین روزا به من بگی مال منی مال منی
میبینی هیشکی اینجوری که عاشق نمیشه
میبینی ناز چشماتو دیگه نمیکشه
حالا میبینی برو هر جا که میخوای تموم دنیا رو بگرد دیگه مثل من که پیدا نمیشه
یه دفعه اومدیو شدی تموم زندگیم شدی بهترین من تنها دلیل عاشقیم....
خواننده همینجور ادامه میداد که من سرم رو شونه ی سام گذاشتم دوستش داشتم اینو با تمام وجودم حس میکردم سرم رو نوازش کرد و گفت: چی شد خوابت برد
سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم اونم تو چشمام نگاه کرد سرم رو بردم جلو محکم گونشو بوسیدم و گفتم: خیلی دوست دارم...خیلی
خواست چیزی بگه که صدای گوشیم بلند شد...بلند شدم و به سمتش رفتم...یه SMS از یه شماره ی ناشناس بود با خوندن متن دنیا رو سرم خراب شد...انتظار اینو نداشتم...
نظرات شما عزیزان: